آرشاآرشا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

هدیه پاک خدا

سفر به شمال

 واسه تعطیلات عید غدیر 2 روز رفتیم شمال.توی ماشین اصلا نمیشینی و باید حالت ایستاده  نگهت دارم تا تو بیرون رو تماشا کنی گاهی هم روی پام بالا پایین میپری.اما واسه خارج شهر رفتن و بین جاده خطرناکه .هر کاری کردیم صندلی عقب توی کریر بشینی فایده نداشت آخر مجبور شدم روی صندلی جلو توی بغلم بنشونمت واسه اینکه خیالم راحت باشه کمربندو روی شکمت بستم جوری که نمیتونستی تکون بخوری  اولش یکم تقلا کردی وقتی دیدی فایده نداره آروم و ساکت نشستی معلوم بود شاکی شدی عزیز دلم.من و بابایی هر چی صدات میزدیم و باهات حرف میزدیم هیچ نگاه نمیکردی و اخمات تو هم بود و پایینو نگاه میکردی(قربون پسرم بشم من که مثل آدم بزرگا قیافه میگیره و بهش برمیخوره)یه ...
23 آبان 1391

مرواریدای خوشگل

چندروزبودکه زیاد سرحال نبودی و نق نقو شده بودی حتی حال و حوصله بالا پایین پریدن تو بغل من یا بابایی رو هم نداشتی آخه همیشه دوس داشتی  بالا پایین بپری.هر چی که دستت میرسید میذاشتی تو دهنت و با لثه هات  فشار میدادی عزیزکم میدونستم واسه دندونته و درد داره قربونت بشم تا اینکه امروز که 172 روز از تولدت میگذره دیدم 2 تا خط سفید رو لثه پایینت پیداست دندونات دراومدن پسرخوشگلم.امیدوارم زیاد اذیت نشی و دندونات زودتر کاملا در بیان و خنده قشنگتو خوشگل تر کنه عزیز دلم
18 آبان 1391

بالاخره اومدی

بالاخره انتظارمون به پایان رسید و روز 31 اردیبهشت ماه ساعت 5:30 عصر در بیمارستان جم توسط خانم دکتر لاله امینی به روش طبیعی اپیدورال دنیا اومدی.بابایی هم از ابتدای رفتن بیمارستان تاموقع تولدت کنارم بود حضورش باعث دلگرمیم بود و شیرینی اون لحظه فراموش نشدنی رو هردومون تجربه کردیم.خوشحالیمون وصف نشدنی بود.تو اومدی و زندگی قشنگ ما رو زیباتر کردی... ببخش مامانی که مدت زیادی نتونستم بیام وبرات بنویسم. آرشای عزیزم پسر قشنگم بالاخره بعد 5 ماه اومدم و نوشتم. تو این مدت ما خونه مامان جون بودیم وباوجود کمکای مامان جون و باباجون و خاله جونی اینقد وقتمو پرکردی که فرصت نت اومدن هم نداشتم.الان باز بیدار شدی و من باید برم.بعدامیام برات مینویسم عزیزدل م...
3 آبان 1391

یه هفته دیگه...

سلام پسرکم عزیز دل مامان نفس بابا.امروز هم که بگذره 39 هفته ات تموم میشه و طبق سونو فقط یه هفته مونده تا به دنیا بیای .من و بابایی خیلی بیقرار اومدنت هستیم دلمون میخواد چشم روی هم بذاریم این هفته تموم شده باشه و تو صحیح و سالم کنارمون باشی پسرم.دیگه هر چیزی که لازم بوده خریدبم و همه چی آماده اومدنته.شنبه هم قراره مامان جون(مامان من)بیاد خونمون و یه مدت پیشمون بمونه تا وقتی اومدی کمکمون کنه مواظبت باشیم و خم و چم بچه داری رو یادمون بده.راستی الان خونه بغلیمون عروسیه و حسابی بزن و بکوب تو هم انگار از صدای موسیقی خوشت اومده و داری حسابی توی دلم میرقصی         امسال برای من یه فرقی با سالهای گذشته داره و اون اینکه علاوه بر ع...
22 ارديبهشت 1391

اولین کلام رو مینویسم برای همسر عزیزم...

همسر عزیزم ازت سپاسگذارم به خاطر همه حمایت ها صبوری و مهربونی هات.از اینکه تمام این مدت مثل همیشه همراهم بودی با خنده هام خندیدی با گریه هام غمگین شدی با بدخلقی هام کنار اومدی و دم  نزدی  در عوض لبخند ونگاه مهربونت رو به من هدیه کردی       تمام این مدت که میدونم گاهی لحظات خیلی سختی بوده بهم ارامش دادی و نذاشتی اب توی دلم تکون بخوره.با همه خستگی و مشغله کاریت بعد از کار بیرون با جون و دل به تمام کارای خونه میرسی انگار نه انگار که خسته ای .گاهی با خودم میگم من اگه جای تو بودم شاید خیلی وقت پیش ازاینا کم میاوردم     خیلی خوب میدونم کمتر مردی برای همسرش ایننننننننننننننننن همه فداکاری و مهربونی میکنه....
2 ارديبهشت 1391
1